رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

30 اردیبهشت- رادین و شهر بادی

سلام عشقم...زندگیم... گلم سه شنبه هفته گذشته الهه جون مامان یسنا دوست وبلاگی عزیزمون، اطلاع دادن که ما داریم میریم پارک بادی با چند تا از دوستان و بچه های گلشون..شما هم مایل بودین بیاین... ما هم از خدا خواسته رفتیم... منتها چون یسنا جون خودش یه دوست قدیمی داشت..طبیعتا فقط با اون بازی میکرد.. و تو هر قدر تلاش کردی تا نظرشو جلب کنی تا باهات بازی کنه اون توجهی بهت نکرد... هر جا اون و پرستش دوستش میرفتن تو هم پشت سرشون میرفتی تا بلکه یکم باهات بازی کنن و بهت توجه کنن منتها....خب دیگه بچه ها همینن دیگه...گلم باید یاد بگیری همیشه همه چیز بر وفق مرادت نیست   اینجام داشتی دنبال...
31 ارديبهشت 1394

22 اردیبهشت - قربون دستت

سلام نفسم فدات بشم که این چند وقته اینقدر کلمات خاصیو تو صحبتهات بکار میبری.. دلم میخاد درسته قورتت بدم... مواظب خودت بااااش... رادین من خیلی باادب شده.. فداش شم... هر چیزی که میخاد میگه لطفا.... الانم یکهو گفتی مامان میشه لطفا کلاهمو بدی.... با اون طرز حرف زدن شیرینت...میخواستم بخورمت... هر موقع آب میخای میگی مامان لطفا آب برام میاری؟؟ وقتی آبو میخوری بلند میگی قربون دستت... دیروز رفتیم خونه دختر عمه من هانیه جون تا نی نی اشو که تازه بدنیا اومده ببینیم... قبلش بهت گفتم رادین میخوایم بریم یه نی نی کوچولو...
22 ارديبهشت 1394

20 اردیبهشت

سلام نفسم این روزام میگذره...با شیرینی های  تو... روز 10 اردیبهشت مامی واسه خاله مهسا مهمونی گرفت و کلی مهمون دعوت کردیم... اون روز تو حسابی با فریما و بهراد و کیانمهر و آرتین شیطونی کردین... تو اصرار داشتی که سه چرختو که تو حیاطه نشون بچه ها بدی..آخرشم فریما را بردی تو حیاط و اجازه دادی سوار سه چرخت بشه... اون روز تو حسابی ریاست کردی... نمیذاشتی بچه ها دست از پا خطا کنن.. کیانمهر که گوشی خاله مهسا را برداشته بود...را دیدی و در یک عمل با شدت گئشی ازش گرفتی و اونو هل دادی...خوبه که من اونجا بودم و کیانمهرو از پشت گرفتم... اونم حسابی گریه کرد... ...
20 ارديبهشت 1394

12 اردیبهشت- روز پدر و روز معلم

سلام رادینم امروز روز پدر و روز معلم   بابا رضای مهربون (بابای من) هم بابای عزیزی بود و هم معلم از خودگذشته... اینو شاگردانش با اینکه الان سالها از فوتشون میگذره و هر کدوم از اونا یه سمتی پیدا کردن میگن... وقتی میریم بانک ..میریم این اداره و اون اداره..تا فامیلمو میفهمن...یه خدا بیامرزی هم نثار بابا رضا میکنن... پدرم ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺧﺪﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ؟ پدر ﺭﻭﺯﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﺑﺮ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻢ ﺳﻦ ﺗﻮ ﻣﯿﺸﻮﻡ پدرم ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺍﻣﻦ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﺁﺭﺯﻭ ﺷﺪ.......
10 ارديبهشت 1394

1 اردیبهشت-فروردین هم تموم شد

سلام نفسم اولین ماه سال 94 هم تموم شد و مامان تنبل تو این ماه حوصله آپ کردن وبلاگتو نداشت... ما هنوز مشغول دید و بازدید عید هستیم... یه سری از اقوام که تعطیلات عید مسافرت بودن...ما نتونستیم بریم عیدشون...الان مشغولیم... و اتفاقا اینجوری خیلی خوبه..هر روز عصر یه جا میریم...اما تو عید مجبوری روزی چندین جا بری و سلام علیک نکرده بلند شی... چند روز پیش رفتیم جوراب فروشی...تو خودت یه جوراب انتخاب کردی و گفتی مامان این شکلی میخوام اما رنگ اقا گونشو....اخه اون جوراب صورتی بود.... من: اینم جورابی که رادین خوش سلیقه انتخاب کرد... و البته رنگ آقا گونشو ما...
1 ارديبهشت 1394
1